پنج شنبه شوشو اومد و تا کاراشو انجام بده من نهارو گرم کردم و خوردیم و کمی استراحت کردیم و عصر رفتیم خونه مامی شوشو هم نشست تو ماشین یه سری چیزایی که تو دفترچه راهنماش خونه بود رو فعال کنه 

خیلی دیر اومد بالا منم عصبییییییی شدمااااا چون فندوق گیر داده بود برم پیش بابام 

جمعه هم یکم رفتیم ای واجب انجام دادیم و برگشتیم کلا خونه بودیم 

از دیشب فندوق گیر داده بریم شمال 

تا الان یکی بودن حالا شدن دوتا خدا بدادم برسه از در مهد که رفتیم داخل به خاله میگه خال ما میخوایم بریم شمال خاله میگه واقعا؟؟؟ میگم نه بابا عید میریم میخنده 

چند وقتیه برادرشوهر با ما خیلی سر سنگین شده دلیلشم اینه که چرا پا پیش نمیزارید برام زن بگیرید من که عروسم نمیتونم پدشوهرمم ادمی نیست که خیلی منطقی باشه فردا تقی به توقی بخوره میگه شما مقصرید منم اصلا نمیتونم همچین چیزیو قبول کنم برای همین این مدل سر سنگین شدنهاشونو دوست دارم 

دوستان عزیز برای خورشید جونم دعا کنید انشالله حالش خوب خوبه خوب بشه آمین 

 

میگه ,خونه ,رفتیم ,خاله میگه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علم و فناوری انجمن شعر و ادب رها (میخانه) سایت رسمی رادیو دیسلاو مرکز اطلاعات ثبت شرکت وبگاه رسمی هیئت حضرت فاطمه صغری (س) شهرستان مراغه Ahmad1392